یلدایلدا، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

شکوفه ی پاییزی ما

حمام!

سلام نازگلم... این روزا خونه ی مامانمیم ... و تمام وقتم اختصاص پیدا کرده به نگهداری از شما !!! طفلی مامانمم که حسابی کمک کارمه... تازه هرروز مامانی و بابابزرگمم میان دیدنت و کلی قربون صدقت میرن و ... 8 روزگیت نافت افتاد و دیروز ظهر که 11 روزه شدی مامانمو مامانیم بردنت حموم...  الان دخمل نازم انقدی تمیز و خوشگل شدی که من و بابات به سختی جلو خودمونو می گیریم فشارت ندیمو گازت نگیریم....  ...
18 آذر 1393

اولین روزای ما با یلدا کوچولو...

سلام دخترعزیزم...یلدا...!    مامان جون الان که واست می نویسم شما بغل بابایی لالایی...و من با کلی درد و ذوق و شوق  تو اتاق خاله پریساام که در اختیارت گذاشته .... درد بخیه ها و کمر و شونه و...خلاصه انگار چندسال پیر شدم! اما وقتی نگات میکنم نمی تونم بگم چه احساس فوق العاده ای تو وجودم شکل می گیره... همه ی دردا قابل تحمل میشه.... و همه ی خستگیا .... بی خوابیا.... مامان وقتی شیر میخوری درد شدیدی... باهمه ی اینها امشب که یه لحظه حس کردم شیرم سیرت نکرد درمونده نشستم به گریه کردن.....!!! فکر نکن مامانت خیلی ضعیفه ...نه...فقط میخوام واست بهترین مامان باشم... بووووووس         ...
10 آذر 1393

تولد یلدای ما...

دختر عزیزتر از جانمون بالاخره در تاریخ ششم اذر ماه نود و سه ساعت نه و بیست و پنج دقیقه شب چشم به دنیا گشود...                ...
10 آذر 1393

درد های مامان...

سلام نازگل مامان! دختر عزیزم تا امروز که اول اذرماه 1393 هست,سی و نه هفته ست که درون شمک مامانی زندگی میکنی... 31هفته ست که به وجودت پی بردیم و زندگی و دنیا و رویاهای من و بابایی رنگ و روی دیگه ای گرفته...  االان دو شبه که دردهای شدید چند ثانیه ای غافلگیرم میکنه... از درد اشکام سرازیر میشه ... دیشب وقتی صورتم خیس اشکام بود و پدرتو تار میدیدم گفتم:فقط این شیطون بیاد بیرون...می دونم چیکارش کنم... بابایی هم با چشمایی که عشق و نگرانی توش موج میزد گفت:هرکار میخوای بکنی سرمن خالی عزیزم... بعدم سرشو اورد نزدیکت و بهت گفت:خوبی دخترم؟! مامانو اذیت نکن عزیزم,باشه؟! بعد روکرد به من : گفت سعیشو می کنه...!...
1 آذر 1393
1